روز دختر...

بذارین اول از دیشب بگم:دیشب خیلی خوش گذشت یعنی ترکوندیم ...مامان عروس میگفت خداروشکر دخترم چارتا دوست داشت والا!!!!


خیلی خوب بود همش کنار عروس بودیم ولی لحظه آخر از ی چیزی حرصم گرفت اینکه مامان عروس به یکی از دوستام رو کرد گفت این خواهر "عروسه" است دختر دوم خودم دستش درد نکنه (آره این دوستم خیلی با عروس دوسته یعنی جونن باهم ولی ی جاهایی هم دو بهم زن بودن و قشنگ هرچی رسیده پشت سر هم گفتن)من واسه همشون عین کف دست بودم و همیشه هم ضربه خوردم...فقط ی تشکر خشک و خالی از ما شد!!!!خواهرم همش میگه زهره تو زندگیت از کسی توقع نداشته باش و اگه کاری میکنی در قبالش چیزی نخواه...سخته تا همچین چیزی رو به خودم بقبولونم...و درکل خوب بود خیلی هم خوشکل شده بودم:دی


و امروز ...

امروز روزه دختره ..روز من...روز همه خوشکلا ...همه جیگرا ...که پسرا جون میدن واسشون...بسلامتی هممون....

فقط یکم بغض دارم...دلم آغوش میخواد...

امشب...

از دوران راهنمایی باهمیم 6تا بودیم الان پنج تاییم ...دوستامو میگم


امشب عروسی یکی از این 5تاست خیلی همو دوس داریم مثل 5تا خواهریم واقعا...


خیلی استرس دارم که عروسی خوب برگزار بشه ..من خوب باشم ...(من که کلن خوب هستم ولی جذاب تر بشم:دی)


و خیلی هم خوشحالم...ایشالا عروسی خودم:دی(برای خنده گفتم وگرنه خبری نیست...هنوز دهنم بو شیر میده!!)


راستی دیشب:دعوت شدم به توکل واسه تقدیر به خاطر رتبه هنرم از طرف کانون قلم چی...


خوش گذشت ی نون مفت خوردیم!!


و بعدش هم رفتم تو پارک نمیدونم اسمش چیه شنیدم که میگن بوستان بهشت همچین چیزی تو خیابون شهید حسینی


پارک خوبی بود با دوچرخه داییم یکم دوچرخه سواری کردم که خیلی مزه داد...جاتون خالی...


الان...

حالم خوب نیست...خودمو  گم کردم...


طول میکشه تا خودمو پیدا کنم....کمک هم نیاز دارم...


همین...زهره با آه نوشت...

و امروز...

دیشب خواب های قشنگی دیدم یعنی دوسشون داشتم چون آدم های مهمی تو خوابم بودن...


امروز از احساساتمون برا هم گفتیم ...نگاهش پره حرفه که ...


منم حرف دارم...دوس دارم جلوم بشینه و ی دنیا براش حرف بزنم ....


ولی میدونم که وقتی بیاد کنارم تمام حرفام یادم میره به خاطره حضورش...


دوسش دارم چون تو غم و شادیم کنارم بود ...اگه دوست داره میتونه کنارم بمونه...


باهمه بدیهام کنار بیاد ....


زهره با دلش نوشت...

روز سوم...

دیروز فراموش کردم که بنویسم ..یجورایی هم وقت نکردم...


دیروز به دعوت یکی از دوستام رفتم پارک ...خیلی از دوستامو دیدم که خیلی دلم براشون تنگ شده بود خاطرات زنده شد ...


و بعد به اتفاق دوتا دیگه از دوستای خوبم رفتیم کافه ...عالی بود...چون دوسشون دارم و براشون ارزش قائلم...


راستی یکی دیگه از بهترین دوستامو  تو پارک دیدم که...ولش کن...


خیلی دلم براش تنگ شده بود وقتی بغلم میکنه و بغلش میکنم خیلی احساس آرامش دارم....نمیدونم چرا....


دوستون دارم...برام نظر بذارین...