جمعه غم انگیز...

دیروز واسم روز خیلی خوبی نبود ...داداشم از یزد برگشت با دوتا عصا زیر بغلش...خیلی دلم گرفت فقط دلم میخواس بغلش میکردم و گریه میکردم ...ظهر چون بغضمو نگه داشتم قلبم درد گرفت...دیگه شب که پیشش بودم رفتم تو بغلش بوسه بارونش کردم و گریه....


خیلی دوسش دارم ...خیلی ...نفسه برایه زندگی ...با اینکه شاید ی جاهایی داداش نبوده ولی همیشه بوده ...تا قبل ازدواجش من بودم که همیشه با هم بودیم...

داداشم چادر سرم کرد... داداشم واسم غیرت نشون داد........داداشم زندگیمه....


خدایا همه داداشای خوب دنیا رو واسه خواهراشون نگه دار....

نظرات 1 + ارسال نظر
خودممم یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 11:03 ق.ظ

عزیزمیییییییییییییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد