دلم تنگه...همین...

سلام...

بغضم...هعی خودم را آرام میکنم که زهره چته تو..چرا یهو...و از اونطرف میگم دله دیگه تنگ میشه...برای همسرش...برای تمام وجودش ...آهنگی را گوش میدهم که با آن برایم ریلکسیشن  از نوع تاتری انجام دادی...محمدم یاد لحظات باهم بودنمان که چه خوب بودیم یا بد ، افتادم ...و حالا تو از من نفست حدود 6 یا 7 ساعت دور است...چه کنم با این دلتنگی...به خودت نمیگویم چون تو هم دلتنگی و منتظری من بگویم دلم تنگ است و تو هم نا ارام شوی پس بهمت نمیریزم که با ارامش کارهایت را بکنی...یاد روزی افتادم که گفتی من دیگه دانشگاه نمیرم دور از تو بودن رو نمیتونم تحمل کنم...میدانم برایت سخت است...و برای من نیز هم....و اشک...چه کنم ...صبر...صبر...صبر...