......

سلام نام خداست...

چند روزیست حال دلم دست خودم نیست ...با آدم ها که نشست و برخاست میکنم به یاد خاطره هایی می افتم که به خودم و دلم شک میکنم ...میگویم نکند...نه...این اجازه را ندارد ...زمان که بگذرد خوب میشود...

نمیدانم چرا خواب هایم اینگونه شده اند،از دستشان به تنگ آمده ام ،به آنها هم شک کرده ام که کابوس اند یا رویای شیرین...خوشحال باشم یا ناراحت...نمیدانم...

حال این روز های دلم خوب نیست،گاهی تنگ چیز هایی میشود که محال اند...و بهانه گیری میکند مثل بچه ای که گریه میکند و کسی نمیفهمد چه میخواهد فقط خودش می داند...

پیش خودم میگویم میگذرد...درست میشود ...اما چگونه؟؟؟!!....

خدایا تو می دانی و میتوانی ...تو خودت را به من بیشتر نشان بده ...توکه از رگ گردن به من نزدیک تری چرا گمت کرده ام ...مرا دریاب و دستم را محکم تر فشار بده تا دلگرم شوم ودلم روشن شود...

فقط به امید تو زنده ام خدااااا.....