و امروز...

دیشب خواب های قشنگی دیدم یعنی دوسشون داشتم چون آدم های مهمی تو خوابم بودن...


امروز از احساساتمون برا هم گفتیم ...نگاهش پره حرفه که ...


منم حرف دارم...دوس دارم جلوم بشینه و ی دنیا براش حرف بزنم ....


ولی میدونم که وقتی بیاد کنارم تمام حرفام یادم میره به خاطره حضورش...


دوسش دارم چون تو غم و شادیم کنارم بود ...اگه دوست داره میتونه کنارم بمونه...


باهمه بدیهام کنار بیاد ....


زهره با دلش نوشت...

روز سوم...

دیروز فراموش کردم که بنویسم ..یجورایی هم وقت نکردم...


دیروز به دعوت یکی از دوستام رفتم پارک ...خیلی از دوستامو دیدم که خیلی دلم براشون تنگ شده بود خاطرات زنده شد ...


و بعد به اتفاق دوتا دیگه از دوستای خوبم رفتیم کافه ...عالی بود...چون دوسشون دارم و براشون ارزش قائلم...


راستی یکی دیگه از بهترین دوستامو  تو پارک دیدم که...ولش کن...


خیلی دلم براش تنگ شده بود وقتی بغلم میکنه و بغلش میکنم خیلی احساس آرامش دارم....نمیدونم چرا....


دوستون دارم...برام نظر بذارین...

من...

امروز رفتم سر قبر شهیدای گمنام مسجد امام...ازشون ی درخواست کردم...یعنی میگین جوابمو میدن؟؟...

از یکی یاد گرفتم که اینجوری ازشون چیزی بخوام:اگه واقعا شما شهید گمنامین جوابمو بدین...

نمیدونم درسته یا غلط ..ولی...


خیلی ناراحتم ازش...خیلی یاد حرفاش میفتم میخوام سرمو بزنم به دیوار...دیشب خوابشو میدیدم ..مثه قدیما ...کاش خودش برگرده بگه زهره ...

الان بغض دارم ...





از امروز تا....

به نام او

سلام


از امروز تا روزی که میتونم هر روز از اتفاقای روزم مینویسم...از حالم ...از خودم....نظر بدین

نظرای خوب...یا بد فرقی نمیکنه...

شاید حاله دلم خوب شه...